دیر آمده ای...
دیر آمده ای بلبل قلبم ز غمت مرد
باغ گل این کلبه ی محزون تو پژمرد
دیر آمده ای از غم عشق تو شکستم
صد قافله آمد من از عشقت نگسستم
دیر آمده ای شام شد و خواب تو دیدم
در ظلمت شب پرتوی مهتاب تو دیدم
دیدم که تو یوسف شدی و شهر هلاکت
من همچو زلیخا شده ام محو نگاهت
تو دور شدی خاک شدم من جگرم سوخت
این قلب من اما همه دم چشم به در دوخت
تو بال گشودی و به عرشت بنشستی
تو بال گشودی و مرا بال ببستی
تو درو شدی قلب مرا سخت شکستی
در بند دل من که نبودی ز چه رستی
رستی و دل عاشق مارا تو شکستی
رستی و مرا دست و پرو بال ببستی
حال آمده ای جان بستانی که ندارم
گیسوی پریشان بستانی که ندارم
دیر آمده ای پیر شد آن روی چو ماهم
ابر آمده گریان شده از ناله و آهم
دیر آمده ای بلبل قلبم ز غمت مرد
دیر آمده ای باغ و گلستان تو پژمرد